ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

24/11/91

سلام عسلم. دیروز که اومدم مهدکودک دنبالت،خاله سیما گفت که شما و یکی از دوستات به اسم مریم عضو گروه سرود مهدکودک هستید و قراره توی جشنی که توی سالن ماه آینده گرفته شود بخونید. خداکنه تا اون موقع مریض نشی و همونطور که خاله سیما دعا میکرد باهاشون همکاری کنی. عزیزم. ...
24 بهمن 1391

23/11/91

سلام عزیزم،سلام جوجو بلام. تازگیها یک زبون پیدا کردی به این درازی . عسلم روز جمعه خونه عمو محمد اینها دعوت بودیم و پسر دایی بابا (مرتضی و خانمش ) هم اونجا بودند. خانوم مرتضی به شما گفت ستایش با من میای بریم بیرون و شما گفتی نه حوصله ندارم. در اتفاق بعدی در پارک پردیسان شما مشغول دید و بازدید از حیوانات بودی که یکدفعه اردکها به هم افتادندوسرو صدایی راه انداختند که مپرس و شما گفتی اینها چرا داد میزنند؟یکدفعه سکته میکنند ها.!خلاصه خانوم آقا مرتضی از شما پرسید ستایش میخوای چکاره بشی و شماد رجواب گفتی هیچی بابا دکتر دیگه!و شب هم که به خونه دایی مهرداد رفتیم توی آسانسور گفتی آخجون داریم میریم یک جای دیگه !و وقتی داشتی با عروسکهای هستی بازی میکر...
23 بهمن 1391

11/11/91

سلام خانومی . عزیزم تازگیها موقعی که بهونه میگیری و گریه میکنی درحالت گریه میگی،عزیییییییزم.و باعث خنده ما میشی.
11 بهمن 1391

9/11/91

جوجوی مامان از دوشنبه پیش شما مریض شده بودی و تمام مدت تب داشتی و اصلا غذا نمی خوردی و روز بروز ضعیف تر میشدی .دو روزش رو خونه خاله مهری بودی و الان هم خونه مامان سارا هستی . تا دیروز من خیلی نگرانت بودم و هی گریه میکردم ولی دیروز بعداز ظهر یکدفعه به صورت معجزه آسایی حالت خوب شد و بلند شدی و بازی کردی.من به دست دکترت ایمان آوردم آخه پری روز شما رو پیش دکترت بردیم و دیروز هم که خوب شدی ما هنوز داروهای دکترت رو استفاده نکرده بودیم به خاطرهمین من به دکتر حفیظی ایمان آرودم.
9 بهمن 1391

1/11/91

سلام خانوم خوشگله. دیروز به خاطر لکی که روی زبونت افتاده بود و من رو خیلی نگران کرده بود به دکترت مراجعه کردیم.قبل از رفتن به داخل اتاق دکتر ،شما شروع به خواندن شعر توپ سفیدم به صورت بلند بلند درمطب کردی که توجه همه به سمت شما جلب شد.و وقتی هم که بابا داشت به شما می گفت که آرومتر بخون ،منشی مطب که همسر دکتر بود کلی باهاش دعوا کرد.و اون هم کیف کرد . بالاخره نوبت ما شد و پیش دکتر رفتیم.بعد از معاینه دکتر مثل همیشه به شما یک شکلات داد و بابا به شما گفت که شعر بنی آدم رو هم بخون و شما با اون زبون بچه گانه نازت برای دکتر شعر بنی آدم روخوندی و دکتر کلی کیف کرد و یک شکلات دیگه هم داد. بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدیم خانوم دکتر هم ما رو صدا کرد و ...
1 بهمن 1391
1